در گوشیهای من | |||
به نام خدا
گاهی فکر میکردم ای بابا چقدر ادمای مومن زیاد شدن دنیام که هر روز آشفته تر میشه دیگه از انسانیت نامی نمونده حتی... پس چرا آقا نمییایی
تا اون اتفاق
باورم نمیشدتا پامو از در اتاق گذاشتم بیرون شروع کرد پشت سرم با لحن بدی به حرف زدن...کسی که ادعای دوستی باهامو داشت کسی که خیلی ادعای مومنی میکرد وحتی بستنی نمیخورد چون اینجا ممکن بود چیزای ممنوع توش بریزن مث کسانی که ریشه را ول کرده ساقه را چشبیده اند...باورم نمیشد که این آدم که ادعای عشق به خدا رو داره پشت من به دوستم یه جوریی از این که من زندگی خوبی دارم خدا رو شکر ناراحت بود..مگه میشه ...یه دفه تمام کاراش مث فیلم جلوی چشمام اومد اون موقع چون حس دوستی باهاش داشتم اینا رو حس نمیکردم میشنیدم ولی خوب چون تنها بودم او تنها دوست ایرانی بود بهانه میاوردم که عیب نداره از رو قصد نمیگه پس نیازی نداره جوابی بدم ...در همه چیز ریا میکرد از خمس دادنش که با آب و تاب تعریف میکرد تا تعریف از این که از 7 سالگی روزشو گرفته ...زبون نیش دارشو تازه الان حالیم شده بود ...از هر موقعیتی برای به قول خودمون پز دادن استفاده میکرد تعریف کردن از ماشین ظرفشویی فامیلاشون تا مارک لباس خواهر شوهرش تا حتی نمازای باباش... اگه مومن بود چرا به جای یه موبایل معمولی یه ماشین گرفته بود که همیشه تو دستش ام بود نه تو کیفش ... چرا به همه با لحن تحقیر آمیز حرف میزد چرا زیبایی های کسی رو نمیدید و زشتی های زیادی که از همه نظر خودش داشت خدایا ادمی که واقعا به حجاب اعتقاد داره که جلوی نامحرم مراقب مدل لباسشم هست اگه اینجا دیگه چادر نمیزاره حداقل روسری بلند سر میکنه یا لباسی که !!اینا چی از زندگی میخوان چی از دین خدایا همه مریضان را نه فقط به جسم که به روح هم شفا بده ...تازه حالا فکر میکنم چقدر مومن ها کمند و چرا اقا تقریبا 1500 ساله دنباله 313 نفر میگرده......کتاب زیبایی میخواندم به اسم غم عشق جمله ای نظرم را جلب کرد خدا نکند آن دنیا بیدار شویم و ببینیم از بس ریا کردیم چیزی از اعمالمان نمانده و از کافران دست خالی تریم...!! باهاش قطع رابطه کردم با تمام اطمینان...باز هم از آن کتاب از همنشینی با مردمی که تو را از یاد خدا به دنیا مشغول میکنند وچیزی با ارزشی برای دادن به تو ندارند دوری کن.دلم برایش میسوزد که چیزی از اعمال خوبش برای خود باقی نمیگذارد